دو قند عسل

آی دزد

مامانی تازه از مدرسه اومده بود و روی مبل دراز کشیده بود، خیلی خسته بود و نای تکون خوردن   نداشت آخه شب قبل، بعد از گذروندن یه روز سخت و پر از بدو بدو در دانشگاه، ساعت ۱ بعد از  نیمه شب از تهران آمده بود و صبح زود هم که باید می رفت سر کار ... مامانی از اینکه تو خونه ی خودشه و توی اون خوابگاه کوفتی نیست احساس خیلی خوبی بهش دست داده بود    و داشت در دل خدارو شکر می کرد که پیش همسر و بچشه که صدای تلفن اونو از جا پروند بابایی پشت خط بود گفت نغمه ماشینو بردن!!! مامانی: چی؟  بابایی: ماشینو تو خیابون پارک کرده بودم اما حالا نیست! سند ماشینو بردار بیار. مامانی: باشه باشه .....    ...
20 تير 1389

پیش دبستانی دانیال

 پیش دبستان دانیال نزدیک خونمون بود، البته تنها پیش دبستان نبود، مهد کودک هم بود. چون زحمت نگهداری دانیال را این چند سال مامان جونی کشیده بود و این اولین بار بود که دانی در محیطی خارج از منزل به سر می برد مامانی گفت بهتره دانیال رو بزارم یه محیط شاد مثل مهد  کودک، تا اینکه آمادگی دانیالی هم توی مدرسه باشه، نمیدونم مامانی کار درستی کرد یا نه؟!   پیش دبستانی رفتن دانیال هم برا خودش فیلمی بود، یه روز در میون به کلاس میرفت و تا اونجایی که تونست غیبت کرد! آخه خیلی سختش بود که صبح زود از خواب پاشه، روزایی هم که نمی رفت به جاش میرفت خونه ی مامان جون و اونجا هم که معلومه خوش خوشانش میشد. خیلی نگران دانیال بودم آخه ا...
20 تير 1389

در جزيره ي زيباي كيش

بابايي دانيال خيلي سفر كردن رو دوست داره و تا يه تعطيلي پيش مياد ميگه خب  خانوم حالا كجا برويم؟ برعكس ماماني كه هميشه دوست داره توي خونه و پاي تلويزيون بشينه و فيلم ببينه وبخوابه و ... اون روز هم دوسه روزي در بهمن ماه تعطيلي بود كه بابا بساط سفر رو به كيش فراهم كرد و دانيال با دو تا از دوستاي مشترك خانوادگي كه هركدام بچه هاي  همسن دانيال داشتند به    كيش رفتند.دانيال با ياسين و عرفان ومحسن كوچولو با  ماماني ها و بابايي هاشون سوار كشتي شدند و به جزيره زيباي كيش رفتند.                    &nbs...
18 تير 1389

مامان دانیال

مامان دانیال همیشه دوست داشت ادامه تحصیل بده و هروقت که می دید یکی از       دوستاش ادامه تحصیل داده یا یه زن موفق را  می دید خیلی    غصه می خورد تا اینکه تصمیم گرفت حسابی درس بخونه  تا به آرزوش برسه بنابراین مامانی درس خوند و درس   خوند تا عاقبت موفق شد در رشته ی دلخواهش در دانشگاه تهران قبول بشود، همه    از شنيدن خبر قبولي ماماني خيلي خوشحال بودند و خود ماماني هم از    همه بيشتر اما ماماني نمي دونست درس خوندن با بچه و از طرفي سر   كار رفتن و كارهاي خونه چقدر سخته! اما اون تموم سختي ها رو به جون خريد ...
14 تير 1389

در حرم دانیال نبی

دانیال کوچولوی قصه ی ما حالا دیگه هشت ماهه شده و خیلی شیرین و بامزه شده،( راستي دانيال ديگه كوليك هم نداره و شكر خدا دل دردهاش فقط تا دو ماهگي ادامه پيدا كرد.) دانيال اولين بهار زندگيشو با ماماني و بابايي و مامان جون و بابا جون و البته با خاله سميرا كه تازه با عمو اكبر ازدواج كرده بود به زادگاه مامان جون يعني شهر زيباي دزفول رفتند، باباي مامان جون كه همه بهش مي گن آغا حسني هم در شوش زندگي مي كند، آغايي يا آغا حسني از اون پيرمردهاي باحال قديميه كه يه عالمه قصه و متل و شعر بلده، ماماني و بابايي دانيالي رو بعد از ديدار آغايي به پابوس حضرت دانيال كه  در كنار يك رودخانه ي زيبا قرار داره بردند و براش توضيح...
13 تير 1389

پارسا، پسرخاله ي دانيال كوچولو

  دانیال کوچولوی قصه ی ما بزرگ شده، تقريبا ۴ سالشه و خيلي ورج و وورجه مي كنه اون حالا يه پسرخاله ي شيطون هم داره كه وقتي با هم مي رند خونه ي مامان جون، اونجا رو، رو سرشون مي زارن  گاهي با هم   خوبن   و گاهي هم     اينجوري هستن و آخر سر هم به گريه ي يكي  از اونا، ماجرا ختم ميشه  و وقتي هم كه بچه ي يكي از اونا به اين روز  دچار ميشه حال و روز ماماناشون كاملا معلومه       دانيال جوني يه دايي داره كه اونو و پارسا خيلي اونو دوست دارن  وقتي كه  سه تايي با هم مي افتن، كار مامان جون فقط اينه دانيال و پارسا و دايي به ات...
13 تير 1389

اولين ديدار

  دانیال کوچولوی قصه ما اولین باری که موفق به دیدن شهرش داراب شد،  زمانی بود که چهل   روز داشت،ماماني و بابايي دانيال كوچولو را به داراب بردند.  دانيال كوچولو يك پدربزرگ   بسيار ناز و مادر بزرگ مهربون در داراب دارد، مادر بزرگ دانيال پاش شكسته بود و دانيال هم   اولين بار در زندگيش بود كه آنها را ملاقات مي كرد.    اولين شبي كه دانيال تا صبح خوابيد و گريه نكرد، شبي بود كه براي اولين بار در داراب سر بر بالين مي گذاشت ، همه مي گفتند دانيال هواي وطن داشته كه گريه مي كرده غافل از ا   ينكه از فرداي آن روز دانيال وطن را يادش رفت و از غروب خورشيد تا ...
10 تير 1389

دانیال و کولیک هایش

دانيال كوچولوي قصه ي ما در بيمارستان بستري شد و با جيغ ها و گريه هاش تمام بيمارستان را   روي سرش گذاشته بود،پرستارها انواع و اقسام آزمايش ها را از او گرفتند ولي علت دل   دردهاي او را تشخيص نمي دادندتازه علاوه بر دل دردها زردي هم داشت و زير نور مهتابي   خابونده بودنش در حالي كه لخت لخت بود و فقط يك پمپرس داشت و يك چشم بند روي چشمش،   هر دقيقه هم چشم بند را مي زد كنار، واقعا بامزه شده بود هرچقدر مامان جون مي گفت يه عكس   ازش بگير ماماني دانيال كه ناراحت بود و فكر مي كرد دنيا به آخر رسيده و فقط اون يكيه كه   بچه داره و بچه ش مريضه حاضر نشد از ني ني عكس بگيره و فقط زار مي ز...
9 تير 1389

تولد

    یکی بود، یکی نبود.غير ازخدا هيچكس نبود در يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان    احساس كرد كه ني ني كوچولويي كه خيلي وقت بود انتظار اومدنش را مي كشيد     ديگه داخل دلش تكون نمي خوره! نگران و ناراحت پيش دكتر رفت و بعد از آزمايشهاي   بسیار معلوم شد كه ني ني نفس كم آورده به همين خاطر ماماني را در بيمارستان ام ليلا   بستري كردند و مامان جونِ ني ني دائم براي روحيه دادن به ماماني بهش سر مي زد، اما   خودش بيشتر نگران بود و همش گريه مي كرد و ماماني هم باهاش گريه مي كرد تا اينكه   سرانجام ني ني كوچولوي قصه ي ما ساعت ۲۲:۲۰ دوشنبه تيرماه ۸۳ به دن...
8 تير 1389

اسم ني ني

          قصه رسيد به اونجا كه ني ني عزيز ما به دنيا  اومد .  ماماني و بابايي در تمام طول نه ماه با هم    درباره اسم ني ني صحبت كرده بودند اما هنوز به توافق نرسيده بودند آخه بابايي مي گفت   اسمش رو بزاريم محسن و ماماني مي گفت اسمش رو بزاريم دانيال.ماماني و ني ني تازه از   بيمارستان مرخص شده بودند و هنوز اسم ني ني مشخص نبود تا اينكه نيمه شب ني ني قصه ي   ما چنان گريه هايي سر مي داد كه تابه حال ماماني كه هيچ، مامان جون و هيچ بني بشري نشنيده   بودن! تا حدي كه ني ني قصه ي ما از شدت گريه نفسش بند اومده بود، ...
8 تير 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دو قند عسل می باشد